نمایشنامه داستان آن کلات داستان مردمیست که با عقاید مختلف در صلح و برادری با هم زندگی می کنند تا آن گاه که سختی پیش می آید و سختی آنان را به هم بی اعتماد می کنه و بنیان نابودیشان گذاشته می شود و تنها آن که نشان عشق بر دل دارد در اوج درد توان مبارزه دارد و راهی برای آرامش می یابد.
از کتاب :
زلفا: ای سربازان، مرا به نام زلفا بشناسید؛ نوعروسی به یغما رفته که دامادش به حجله ی مرگ نشست. میگویند زلفا به جنون نشسته از غصه رفتن یار. اما شما باور نکنید.
ای سلحشوران، خسته نیستید ازاین همه جنگ؟ آرام نمیخواهید؟ بگذارید آنان بروند!
آرام بگیرید از رزم! میخواهم آرام جانتان باشم، ساقی بزم برایتان! نگاه کنید! حجله ی من خالی است از داماد. اینک، شمایان را به میهمانی و طرب میخوانم در آن.
در این کومه باز است. خوش آمدید!